به گزارش خبرگزاری «حوزه» از تبریز، روحانی شهید داوود خیراللهی سال ۱۳۴۶ در روستای «کهلان» از توابع مراغه دیده به جهان گشود.
در کنار تحصیلات، از همان سن کودکی، در مسجد آقا محمد تقی، حسینیه جوانان و حسینیه منتظران مهدی (عج) مراغه، به یادگیری احکام اسلامی و قرآن مجید پرداخت و روح خود را با نور قرآن صیقل داده و به نور الهی منور ساخت.
۱۱ ساله بود که شعلههای انقلاب اسلامی، فروزان گشت. او با کمک گرفتن از افکار انقلابی خانوادهاش، در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی فعالیتهای چشمگیری از خود به نمایش گذاشت.
اعلامیههای حضرت امام (ره) را پخش و عکسهای ایشان را در کوچه و بازار نصب می کرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در مسیر مستقیم خط امام به فعالیتهای خود ادامه داد؛ در سرکوب توطئه خلق مسلمان، نقش فعالی ایفاء کرد و با مظاهر فساد و مخالفان نظام، با قدرت و قوت مبارزه میکرد.
او در سال ۱۳۶۱ وارد حوزه علمیه شد و در مدرسه عالی ولیعصر(عج) تبریز مشغول به تحصیل شد و همزمان، تا کلاس چهارم دبیرستان نیز ادامه تحصیل داد. حضور مداوم او در جبهههای دفاع حق علیه باطل، فرصت تحصیل را از او سلب کرده بود، ولی او با سعی و کوشش مضاعف، سعی در جبران عقبماندگی دروس می کرد.
او در طول چهار سال، «هشت مرتبه» به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام شد و در عملیاتهای «بیتالمقدس، والفجر چهار و بدر» شرکت کرد.
سرانجام در ۱۳۶۴/۱۱/۲۴ در منطقه فاو (عملیات والفجر ۸ ) گل وجود او پرپر شد و به فوز عظیم شهادت نایل آمد.
وصیت نامه طلبه شهید داوود خیراللهی:
ام کیف اشکوا الیک حالی و هو لایخفی علیک؟
آیا چگونه شکایت از حالم کنم؟
حالم که به تو مخفی نیست...
اگر قلم روی کاغذ میآورم حاکی از دردی است که ریشه در جانم دارد و اگر اکنون نیز ننویسم، مردهام. نوشتن عین نفس کشیدنم است، چطور که اگر نفس نکشم مردهام.
من قصد ندارم وصیت نامه بنویسم و این زخمی بزرگ است که در قلب کم سن من نمودار است.
ولی نمیدانم در چه حالم؛ ناگهان درک می کنم که گاهی به سخن پرداختهام، ولی باز یک جهش درونی که به بزرگی فوق اتمهای ساخته بشری است، می خواهد گفتار مرا در حنجرهام خفه کند و من یارای مقابل با این بغض ریشهدار را ندارم.
چون تن نحیف من در مقابل امواج مواج آن حقایق شاید اوهاماتی- که غبار زر و زور و تزویر مدفونش ساخته- که بدون تکرار در کوره گداخته درونم موج می زنند، نمیتواند تاب بیاورد. و تا آن جا که به یاد دارم این جریان حرکت بخش، از سن هفت سالگیام در حال حرکت است. و چنان بر روحم حملهور میشود که دوباره دندان روی جگر گذاشته، لب فرو می بندم از طرفی می بینم باید فریاد بزنم. هر چند نعرهای که میکشم بی صدا خواهد بود و گریه من، بی اشک و خندهام تلخ تر است از شیون بچه پدر و مادر از دست داده.
از طرفی در کنار کارهای معمولیام نیست که بخواهم بنویسم، بلکه صدای تنفسم و تپش قلبم و عقدههای دلم و فریاد نارسای جامعهام می باشند که مرا به نوشتن وا میدارد و این قلمهای لقا و زیباسیرت و آفتاببخت است که سخنان جوامع الهی را سیاه بر لوح کج رویهای اجتماعی و ناهنجاریها و معیارهای غلط حاکم بر جوامع زیستی می نویسد.
بار الها! گفتارم را چگونه بگویم و چطور توضیح دهم که در مسیر الی الله قرار بگیرد؟
از منبعی که این نغمههای دلخراش سرچشمه میگیرد، اجازه انتشارش را نمی دهد. کدام گوشهای شنوا است که ندای بی رمق و بی رنگ آدمی را بشنود؟
مغولهایی را می بینم که ماسک آدمک بر رخ دارند، دستهای بزرگش را بر دهان انسانها نهاده و سخنانشان را تصفیه می کنند. از طرفی ابوجهل هایی را می بینم که کسانی را که بر کاخهای ظلم و تباهی و قساوت و شقاوت یورش می برند. می گویند بی مغز است، گوش فرا ندهید و...
بارالها! فقط هنگامی که به خلوتکده عشق نظاره میکنم، تنها جمال مطلق تو را می بینم که مافوق پدرهای دلسوز میباشی و هر سخن بندهات را گوش فرا می دهی، ولی من که ره یافته کوی تو نیستم کجا پناه ببرم؟
آن زمان که این نوشته را خوانند، از پشت غبار زمان می بینم که همچون هزاران نوشتههای رنگین دیگر، مچاله شده در گوشهای کز میکند و بر انسانیت خفته عرصه گریه می کند.
پس ای شمع روانم! بسوز. پس ای نخلستان وجودم! گریه کن که مخاطبانت اکثراً کرهایی میمانند که بی تفاوت از کنار تمامی گلواژههای موجود شهیدان میگذرند. ولی ای دریای درونم! آرام نگیر و موجت را بر ساحل بشریت بکوب که در این میان یارانی به خود جلب میکند. بگذار شلاق بر تو وارد سازند، بگذار کمر و دل دادخواهان شکنند، بگذار بر پیکر مجاهدان فی سبیل الله، هم زاهدان ریاکار موجود و هم انسانهای به ظاهر ناشنوای موجود، شلاق وارد کنند و از شعلههای آتش تو آرام نگیرد. باشد این نیز سند رسوایی دیگری بر تاریخ!!؟
اگر میتوانستم بگویم، می خواستم بگویم: آهای تاریخ! رنگین نویس، نکونویس زین ماجراهای فرزندانت و بر دلت ثبت کن قصه مظلومانی که دست و پا زدند و رفتند.
می خواستم بگویم: ای دنیا! لااقل خودت شاهد باش آنان که با تو نساختند، چهها دیدند و چه ساعتهایی از ناله شان از خود بی خود شدند. به راستی مخاطب عزیز! عمق این چاه منجلاب راکدام علم بشری تشخیص داده؟ می خواستم بگویم ای انسان! هان با تو هستم آیا سیر نشدی داستان قارون و... خلفان حضرت پیامبر و بالاخره هیتلر و ... تو را بر خود نلرزاند؟ وه چه توجیهات شرم آوری!! من نمی روم چون مسئولیتم سنگین است و نمی توانم و هزاران توجیه این انسان توجیهتراش... زمانی که شهادت با صدای دل انگیز خود طلب می خواهد، کدام آغوش است که بدون حاشیهروی و توجیهتراشی با تبسمی بر لب بپذیرد.
میخواهم بگویم نگاههادر توجیهها نهفته است، چه رازی با من سرگشته داری؟ کدام سرّ عشق را با من توان گفتن؟ حقیر که راز پوشی نداند. می خواستم بگویم ای گلهای بهاری!
ای انسانهای (لا) گفته! تسلیم و سازش در مرام ما نباشد و لیکن در مقابل اهریمنان و دیو سیاه بد سیرت، گردن افرازید و متاع دنیا به خودش مشغولمان نسازد.
ای راز داران چاک نگاران! بر دلها نویسید که انسانها خودشان را فریب می دهند و لیک آنهایی که می خواهند بشنوند، بشنوند که شب باورتان نشود، سپیدهدمی هست و فجر امیدی.
می خواستم بگویم دریاها! بر خود بلرزید، امروز کویرهای تشنه ما به شما نفرین می کنند. میخواستم بگویم ای قطرهها! باریدن بگیرید. سرود عطش بخوانید، نغمه غم سرایید. از دریا جدا شوید گر چه دریا صاحب اقتدار است.
می خواستم بگویم آهای ستارهها! دور ماه را گیرید تا بچههایمان خواب سیاهی نبینند. و ای کوهها! پا بر جا باشید تا مردانتان رسم ایستادگی آموزند و سخن شیوای آقای دردمندان، علی (ع) جامعه عمل پوشد.
می خواستم بگویم دنیا، ای حربه شیطان! ای پست! ای دون و زشت! بدان تعفنت بر من بر ملاء گشته، در عبادت ریاکاران، در خنده بد خلقان، در صحبت درون بدان، در کردار خاص زاهدان خود نما و هزاران نمونه دیگر. فریب تو در هم آهنگان من، شاید به آن صورت کار ساز نباشد و دیگر ما را با تو کاری نیست. می خواستم بگویم ای چاه درد شنو! چگونه سوز و گداز علی (ع) دلسوخته بی دود را در خود جای دادی؟
آفرین بر چاه صبوری که بی صدا آنقدر گریست که درونش پر از اشک زلال است. ای چاه درد شنوی علی (ع) تو از پاکانی. می خواستم بگویم این انسان بی آزرم، چگونه دردهای علی (ع) را باز نشنید.
می خواستم بگویم، پیشانیسرخان امروز، ناظر پندار، کردار و رفتار ما هستند. آری، آن دنیا پیمایان با سر عتی فوق العاده، به دار ابدی شتافتند و برای زیارت و لقای یار سوختند و ما هنوز دو دستی چسبیده این عالم خاکی هستیم.
بودن تا کی؟ باید زنگ سکون را زدودن ز قید و بند رهیدن؛ معمای دوستی که رسم عشاق چنین نباشد. باید که ز صافی الهی بگذریم و مرغ روحمان را پرواز دهیم و گل روحمان از اسارت غل و زنجیر پژمردگی برهانیم.
ان شاءالله
خاطره ای از شهید
اگر پای منبر رشادت های شهید داود خیراللهی بنشینی این کلام او که «طلبه یعنی فاتح قدس» را به وضوح خواهی دید.
باید صاحب دید وسیعی نسبت به دستگاه خلافت و کائنات و احسن الخالقین و فرامین قرآن باشی که بتوانی این گونه سخن بگویی: «امروز است که هدف خلقت در صحنه های غرب کشور و خوزستان به نمایش گذاشته شده است.»
این حرف مردی است که طی چهار سال جنگ، هشت بار از طریق شهرستان های مراغه و تبریز روانه جبهه شد. و زمانی که در حوزه علمیه بود بر سر در حجره اش نوشته بود: «اتاق جنگ». و این یعنی خوب جواب پس دادن به امتحانات الهی. امتحاناتی چون عملیات مطلع الفجر، بیت المقدس، والفجر چهار، والفجر هشت.
انتهای پیام
نظر شما